کتاب تاملات کلامیه

مولانا شمس الدين هروي امام زمان را گفته است يا پيغمبر است يا قرآن  و اين خروج از مقتضاي وضع لفظ امام است بدون جهت و منافي است با اضافه زمان به ضمير شخصي چه پيغمبر و امام در اين است به تغيير زمان متغير نمي شود و وجه ديگر لم يعرف را به معني لم يطع گرفته است كه اين نيز مجاز است و خروج  از حقيقت لفظ ولي از مولانا كه همه كارشان بي حقيقت است سهل است و ايضا گفته كه چه ضرردارد كه امام زمان سلطان وقت باشد واين بهتراز همه اين وجوه است كه عدم معرفت سلطان وقت و عدم اطاعت او هرچند كافر باشد وفاسق وفاجر چون امويه و عباسيه باعث جاهليت باشد و بالجمله فساد بودن خلافت به اختيار رعيت و اجماع امت عقلا و نقلا محل شك و ريب نيست پيغمبري كه احكام خر جماعيدن و بيت الخلا رفتن را بيان كند به وحي الهي چنين چيزي را كه اين اساس و اصل كلي است بيان نكند چنين پيغمبري به جهت امثال مولاناي سابق الذكر خوب است و دليل برفساد اين قول عقلا  اين است كه در خليفه و امام عصمت شرط است چنانچه ان شاء الله بعد بيان خواهيم كرد و عصمت امري است كه مطلع نيست براو مگر خدا و رسول خدا امت را از معرفت آن نصیب و بها نيست پس ايشان را در تعيين خليفه راهي نماند و ديگر آنكه اگر نصب خليفه به اختيار امت باشد پس بايد عزل آن نيز به اختيار ايشان باشد چه عزل او لازم دارد نصب ديگري را پس لازم مي آيد كه خليفه مطيع امت باشد و براو واجب باشد كه از فرمان امت خارج نشود بلكه اگر يك روناشوئي بگويد تو را عزل كردم خلافت او باطل شود چنين خليفه به خدايي مي ماند كه عفان والد ماجد عثمان از خرما مي ساخت و او را سجده مي كرد و چون گرسنه مي شد خدا را مي خورد و ظاهرا اين خلفا خليفه همان خدا باشند و (اما) نقلا پس قول خداي تعالي و ماكان لمومن و لامومنه اذا قضي الله و رسوله امرا ان يكون لهم الخيره من امرهم. يعني نمي رسد مرد مومن و زن مومنه را هرگاه خدا و رسول او حكمي كردند كه بوده با شرم ايشان را اختيار. و ذكر خواهد شد كه ان شاء الله كه قضاء خدا و رسول در حق علي عليه السلام است و هم چنين آيه شريفه ديگر : قالوا لنبي لهم ابعث لنا ملكا تقاتل في سبيل الله تا آنجا كه و قال لهم نبيهم ان الله قد بعث لكم طالوت ملكا ايشان از نبي خواهش كردند كه پادشاهي كه صرف تدبر حرب با او باشد براي ايشان تعيين فرمايد نبي گفت خدا طالوت را برشما پادشاه قرار داد و اين فعل را به خدا نسبت داد با اينكه اين امري است نسبت به خلافت جز وي پس چگونه است مال خلافت كه رياست عامه است در دين و دنيا و اگر به اختيار رعيت مي بود مي توانستند چنانكه گفتند اني يكون له الملك علينا بگويند اختيار با ماست خود براي خود پادشاهي تعيين مي كنيم مگر اينكه برادران بگويند كه اين خلافت خلفا هم صرف حكومت نظمي بوده ودر اين چندان چيزي معتبر نيست از علم و فضل وتنصيص نبي ….. به مصلحت است چنانكه يكي از ايشان در مناظره بعد از عجز به همين طور معترف شد ولي لساني بود جهت درماندگي به جواب نه قلبي و از فساد اين قول ظاهر شد كه حق آن چيزي است كه قائلند به او شيعه مطيعين شريعت كه خلافت بايد به نص از خدا و رسول باشد و غير از اين طريقي براي خلافت نيست چنانچه برادران قائلند و فساد آن ظاهر شد چنانچه فساد تفاصيل ديگر كه در مسئله داده اند مثل فرق بين زمان ظهور عدل و عدم آن نيز ظاهر شد و دليل برحقيقت آنچه شيعه به ان قائلند چند وجه است وجه اول دلالت جوهر خلافت خدا و رسول براينكه بايد به نص از خدا و رسول باشد و اگر به اجماع و بيعت باشد صحيح است كه سبب خلافت از اين خليفه بشود و گفته شود كه خليفه خدا و رسول نيست بله او را خليفه كردند و پرواضح است كه هر كس خليفه مي خواهد خود براي خود خليفه مي گيرد نه ديگري اگر گفته شود كه اذن داد رسول استخلاف و آنچه شد به اذن بود در جواب مي گوييم كدام آيه يا سنت مشتركه دلالت برچنين اذني هر چند به ايماء و اشاره باشد دارد و چنين سخني محض ادعا خواهد بود اگر گفته شود نفس اجماع دليل بر اين مطلب است مي گوييم با اينكه اين سخن را خود مدعي اجماع نمي گويد بلكه به زعم فاسد خود همان اجماع را مثبت خلافت مي داند نه كاشف قبل از تحقق اجماع چه مي گويي با چه چيز مستند است كه اجماع از روي آن برخاسته است و جمعي از علماءشان تصريح دارند كه انتظار نكشيد خليفه اول كه اجماع محقق شود و اظهار خلافت خود كرد و بنابراين خليفه قبل از آنكه معيار خلافت او تحقق بهم رساند ادعاي خلافت كرد پس كاذب بود در اين دعوي زيرا كه علت خلافت اجماع است و تحقق معلول قبل از علت عقلا ممتنع است و ممتنع عقلي خلاف واقع و ادعاي آن كذب است پس او مقدس خليفه كاذب بود و كاذب قابليت خلافت ندارد چرا كه كاذب ملعون است به صريح آيه وافي هدايت ،پس آنچه خليفه داشت ملعنت بود نه خلافت علاوه همه اينها كه اجماع را از كجا پابرجا كنم كجاست اتفاق امت نبي (ص) بلكه كجاست اتفاق صحابه نبي (ص) با اينكه خود برادران معترفند كه جمعي كثير از صحابه بيعت نكردند مولانا شمس الدين هروي كه در تعصب تسنن وحيد و در دروغ پردازي كار بزرگان خود فريد است در كتاب خود كه در رد روافض نوشته تصريح دارد كه پنج و دهي كه از صحابه داخل نبودند خروج ايشان (قادح)در اجماع نيست و چقدر خوب فهميده است حقيقت اين دليل را ابوقحافه والد ماجدمقدس صديق كه بعد از آنكه كتابت ابوبكر به او رسيد و در اول فتنه از خليفه خدا و رسول به سوي پدرش ابوقحافه اما بعد دانسته باش كه بعد از رحلت رسول مردم صلاح ديدند و اتفاق كردند و مرا خليفه كردند همينكه نامه فرزند ارجمند را خواند در جواب نوشت كه كتاب تو به من رسيد يافتم او را كتاب احمقانه يكجا مي گويي خليفه خدا و رسول و يكجا مي گويي مردم مرا خليفه كردند و ذيل برپا شد ………….. .

« 1 2 3 4 5 6 7 »



درج مطالب این پایگاه با ذکر منبع در رسانه های دیگر بلامانع می باشد .